خرده روایتهای یک جامانده از اربعین
موعد اربعین دارد نزدیک میشود، نگاه که می کنم میبینم من تنها نیستم؛ مادران کودکان نوپا، زنان بار شیشه به شکم، پیران زنده دل، دخترانی با پدرهای دل نگران، زنانی با شوهرانی متعصب ، شاغلهایی بی مرخصی، دور از وطنهای دست از همه جا کوتاه، گرفتاران تخت بیمارستان، همگی جاماندههای پیاده روی اربعیناند که درد من جامانده را میفهمند و همه با هم تابآوری را تمرین میکنیم.
گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: اولین باری که از پیاده روی اربعین شنیدم، اواخر پاییز سال 1390 بود، من دخترکی پرشور بودم در عالم رسانه. به یک مستندساز زنگ زدم که از کار جدیدش برایم بگوید، گفت مسافر عراق است و میخواهد مستندی از زائرانی که از نجف تا کربلا پیاده میروند را در قاب تصویرش جا دهد، گفت میخواهد از مرد و زن های پیری که خودشان از دار دنیا چیزی ندارند اما همه سال پول جمع میکنند و با همه دار و ندارشان از مسافران پیاده اربعین پذیرایی میکنند ، بگوید.
آنجا بود که دلم لرزید از این همه اخلاص. با خودم گفتم مگر میشود آدمها از همه چیزشان بگذرند برای راحتی و آسایش یک غریبه که شاید دوباره هیچ وقت او را نبینند.شروع کردم اطلاعات جمع کردن از این شیوه از پیاده روی، از این طریق عاشقی.
از اینکه گفته میشود این پیاده روی از زمان ائمه علیهم السلام بوده وبعدش علما و آدم های خاص انجامش می دادند تا بعدتر و بعدتر. تا بعد از سالهای دفاع مقدس که بالاخره راه کربلا در ایران باز شد و پیاده روی های محدود شروع شد تا الان که بزرگترین گردهمایی بزرگ بشری را هر سال در ایام اربعین حسینی شاهدیم.
در یمنی چو با منی پیش منی
و من از همان سال عزمم را جزم کردم به رفتن و دیدن و حظ بردن از مسیر که با زیارت امام علی (ع) شروع میشد و با پای پیاده برای دیدار امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل ختم. اما دریغ و هزار بار دریغ که دل نگرانی پدرم تمامی نداشت و من به واسطه آرامشش آن سال از سفر گذشتم، و چه سخت بود این گذشت.
تا آن زمان که دوستی شعر « در یمنی چو با منی پیش منی» را برایم خواند و من با اویس قرنی همراه شدم، اویسی که از دلباختگان رسول خدا و از یاران و محبّین با وفای حضرت امیر المومنین علیه السلام بود. اویس در یمن متولد شده بود و از راه شتربانی روزگار را با مادر پیر و نابینا و ناتوان خود سپری میکرد و به امورات مادر مهربان و سال خورده خود رسیدگی . وقتی از مادرش اجازه خواست برای زیارت حضرت رسول به مدینه برود، مادرش اندازه نیم روز به او اجازه داد؛ اویس به مدینه سفر کرد و وقتی به خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید، حضرت در خانه نبودند. به ناچار به خاطر قولی که به مادرش داده بود، بدون اینکه پیامبر خدا را ببیند، برگشت .
همان اویسی که هیچ گاه نتوانست رسول خدا را ببیند و پیامبر در موردش گفتند:بوی بهشت از سمت قرن می وزد، ای اویس قرن! چه قدر به تو علاقه دارم، هر کسی او را دید، از جانب من به او سلام برساند.
و من بعد از مرور این ماجرای شگفتانگیز،کمی تحمل درد دوری برایم آسانتر شد.
«جابری» که شناختمش
سالها از پس هم میآمدند و میرفتند و هنوز دل نگرانی پدر ادامه داشت و من هر سال عطشم بیشتر میشد و داغ دلم هم. دوست داشتم نوای «کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم ستون های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم» را با خود زمزمه کنم و از عمود صفر شروع کنم به قدم برداشتن ولی حالا که نمیتوانستم به جابر فکر کردم، جابربن عبدالله انصاری صحابی رسول خدا(ص) که از مدینه به قصد زیارت قبر اباعبدالله الحسین(ع) و یاران فداکارش حرکت کرده بود، بیستم ماه صفر به کربلا رسید و اول کسی بود که امام(ع) را زیارت کرد و بعد حال بهتری داشتم از دانستن و نه فقط زمزمه کردن اسمش در نوحهای دلنشین و پرشور.
و من بارها و بارها کنار جابر در عالم خیال قدم گذاشتم در راه عاشقی و در عالم واقع، به دل پدرم راه آمدم.
«احضاریه » که تکانم داد
سالی دیگر اما سر رسیده بود و من هنوز مشتاق پیاده روی اربعین بودم. دوستانم یکی یکی میرفتند و همه می پرسیدند کی می خواهی بیایی؟ موعد رفتنت نرسیده؟ و بغضی که در گلویم جا خوش کرده بود را با اشک شوق از رسیدن دوستانم به آرزویشان، رفع و رجوع می کردم و لبخند می زدم که هنوز وقتش نیست.
دیگر بلد راهی شده بودم برای خودم، منی که همیشه با آدرس مشکل دارم حالا راه های پیاده روی را عین کف دستم بلد بودم. می دانستم اگر مرز مهران خارج شوند ، از شهرهای بدره، کوت، نعمانیه، شوملی و دیوانیه که رد شوند به نجف می رسند و می افتند در در مسیر اصلی پیاده روی اربعین. اگر از مرز شلمچه وارد خاک عراق شوند با گذر از شهر بصره و دیوانیه به شهر نجف میرسند. از مرز چذابه هم شهرهای مشرح، العماره، فجر، آفک، دیوانیه، شامیه را که رد کنند به نجف میرسند.
آن سال، کتاب«احضاریه » علی موذنی دستم رسید و من ذره ذره اش را نوش کردم، بس که شیرین بود. داستانی در مرز واقعیت و خیال از مسعود روزنامهنگاری که با اصرار و پیشنهاد یکی از دوستانش راهی سفر کربلا میشود و همه جا خواهرش که آرزوی رفتن به این سفر را دارد را با خود همراه میبیند.
«احضاریه » برایم از طلبیده شدن حرف میزد و من میدانستم طلبی در کار نیست و ما درخواست میکنیم که برای زیارتشان طلبیده شویم و چقدر آرامتر شدم.
به تو از دور سلام
وقتی هیولای کرونا به جان جهان افتاد و همه امور روزمره دنیا متوقف شد، مصداق بدون اذن خدا برگی از درخت نمیافتد برایم بیشتر از هر وقت دیگر مسجل شد. و منی که سالها، تابآوری را تمرین کردم، دیگر حس قربانی بودن و تسلیم محضی که نمیتواند به اوضاع مسلط باشد را نداشتم. چرا که میدانستم برخی امور از توان و اراده ی من نوعی خارج است و چیزی بالاتر، آن را اداره میکند و دقیقا وقتی به این نقطه رسیدم، اسم دوستی عزیز روی صفحه موبایلم آمد و دیدم دارد تماس تصویری میگیرد و تا تماس برقرار شد، شنیدم که میپرسد اول امام حسین یا حضرت ابوالفضل؟ می خوای اول به کدومشون سلام بدی؟ و همه حس های خوب عالم از بین الحرمین تا تهران به من رسید و سلام بلندبالایی از دور این بزرگواران دادم و اشک مهمان چشمهایم شد و چه مهمان عزیز کردهای.
من تنها نیستم
حالا دوباره موعد اربعین دارد سر میرسد، با دقت که نگاه میکنم و میبینم تنها نیستم؛کارمند پلیس+۱۰ را دیدم که هم پول و پاسپورت داشت، هم شوق و قصد زیارت اما به خاطر وظیفه اش نمیتوانست عازم شود و هر بار کار زائری راه میاندازد انگار، خودش با او همراه شده و دارد میرود.
آقای خبرنگاری را دیدم که سالهاست اخبار اربعین را روی خروجی میگذارد، اما طلبیده نشده برای این سفر، پزشکی که قبل از راهی شدن، کرونا به جانش نشست و روحش زودتر از خودش به کربلا رسید.
مادران کودکان نوپا، زنان بار شیشه به شکم، پیران زنده دل، دخترانی با پدرهای دل نگران، زنانی با شوهرانی متعصب و البته دل نگران، شاغلانی بیمرخصی، دور از وطنهای دست از همه جا کوتاه، گرفتاران تخت بیمارستان و همه خادمانی که خدمت در موکبهای ایران و عراق را به پیاده روی ترجیح دادهاند تا این کاروان عظیم بشری، عزادار اربعین حسین علیه السلام باشند.
پس بیایید شماها که دعوتید به عدد تمام آرزومندان که دلشان با شماست اما پای آمدنی ندارند، قدم بردارید و به یادشان، به یادمان باشید.
انتهای پیام/
منبع : فارس